نتایج جستجو برای عبارت :

 سکان زندگی را به دستش بده

خواستم بگویمت سادات خانم، لطفا روی توحید در قلبت کار کن. خدا را، با تمام هستی‌ات بخواه و قبل از این که وارد این مرحله‌ی حساس از زندگی‌ات بشوی، بخواه چشم و گوش و عقلت را آن جور که لازم است و خوب می‌داند روشن و بیدار کند. زن سکان‌دار عاطفه‌ی کل جهان است. سکان‌دارهای ورزیده، کشتی را اگر وسط طوفان باشد هم هدایت می‌کنند. این ورزیدگی را از قادر مطلق و حافظ و بصیر مطلق بخواه.
« شلف کودک سکان »
شلف کودک مدل سکان ، در طراحی آپارتمان های امروزی بدلیل کمبود فضا و مدرن شدن طراحی داخلی استفاده از شلف یا همان طاقچه بسیار متداول شده است. شلف ها بعنوان وسایلی که بخوبی فضا را تغییر می دهند و می توان با قراردادن وسایل دکوری بر روی آنها زیبایی خوبی را در اتاق کودک ایجاد کرد ،مورد استقبال قرار گرفته اند.شلف دیواری مدل سکان متناسب با فضای اتاق کودک طراحی شده و بسیار زیبا و جذاب است.این محصول از دو بخش تابلو و طاقچه تشکیل شده و جن
بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی « نون بیار کباب ببر»!سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها ر
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
#قسمت_آخر
.
سر عقد بعد بله دلم از تموم دنیا برید و فقط گره خورد به دل محمد
اونقدر که اگه می گفت بمیر در لحظه واسش جون می دادم
قبل دست کردن حلقه کف دستش رو باز کرد
- الوعده وفا زینب خانوم
تسبیح رو گذاشتم کف دستش
دستم هنوز از کنار دستش دور نشده بود که برای اولین بار دستم رو گرفت و بوسید
ادامه مطلب
 
این که یه مَرد، دستش آلوده بشه به زدنِ همسرش
توی مدلِ زنونه به چی تبدیل میشه؟؟!!
منظورم اینه که؛     
مؤنثِ مردی که دستش آهنگِ نواختن داره، چجوری می تونه باشه؟؟!!
مممممممممممممم
فکر کنمممممممممم
فکر کنم
اون زن می تونه زبونش آهنگِ نواختن داشته باشه
با زبونش اون کاری رو بکنه که یه مرد با دستهاش می کنه
بنوازه
نوازش کنه
 
 
هه
 
 
جمیع بن عمیر میگوید: 
علی- علیه السّلام- شخصی به نام عیزار را متهم کرد که اخبار داخلی آنها را به معاویه می رساند ولی
آن شخص انکار کرد.
حضرت فرمود:
می توانی به خدا قسم بخوری که تو این کار را انجام نداده ای ؟
آن مرد قسم خورد.
حضرت فرمود دستش را گرفته آوردند:
خدایا! اگر دروغ میگوید چشمش را کور کن  
وقتی که روز جمعه شد، کور شده بود و دستش را گرفته آوردند.

ارشاد صفحه 203
وقتی ظهر برنا با کلللی هیجان و خوشحالی اسباب بازی هاش رو تو دستای کوچولوش محکم نگه داشت که طی خواب پیوندش باهاشون برقرار باشه و به خواب رفت، خوشی توی دلم آب شد.
حس کردم چقدر خوشبختم که اینطور پسرم با خوشحالی و هیجان به خواب رفته.
چقدر خوشبختم که این زندگی اینطور رنگ زندگی داره اگر چه شاید شیک و مجلسی نباشه. کف خونه پر هست از اسباب بازیهای رنگارنگ و جور واجور. تو این محیط داره خلاقیت برنا رشد می کنه و همزمان خلاقیت من و مهدی که چطور میشه کاری کرد
یاهو
یکی از دردناکترین حس هایی که دارم بخاطر اینه که روزهای آخر که آقاجون توانش رو از دست داده بود و حتی با عصا تعادل نداشت و زمین می خورد همه ما خشکمون زده بود و فقط چشم هامون پر از اشک میشد. می ترسیدیم بهش نزدیک بشیم. میترسیدیم دستش رو بگیریم جز فاطمه که دل قوی تری داشت. داشتیم می دیدیم که داریم از دستش میدیم. از طرفی هیچ کس دوست نداشت ببینه پیر فرزانه مون چقدر تحلیل رفته.هیچکس طاقت دیدن زوالش رو نداشت از بس که با شکوه ایستاده بود همیشه. از بس ک
بابابزرگم به موهام نگاه کرد و گفت جای دستهای دخترم رو هنوز روش می بینم...موهام رو توی دستش گرفت و گریه کرد.
من اغلب شبها روی کاناپه ولو بودم و سرم روی پای مامان بود کتاب میخوندم؛ اینستا چک میکردم و مامان هم یا قرآن و کتاب میخوند یا تلویزیون میدید یا سرگرم گوشیش بود . بعد از مامان دیگه روی کاناپه نخوابیدم جز یک شب که از چهلم بابا اومدیم و سرم روی پای سعید بود خوابیده بودم. تا دستش رو برد لای موهام از خواب پریدم چون بوی مامان لحظه ای مشامم رو پر کر
در یک دهکده، پیرمرد خرمندی زندگی می کرد. افرادی که به مشکلی بر می خوردند یا سوالی داشتند، به او مراجعه می کردند. یک روز یک بچه باهوش و زِبل که می خواست سر به سر پیرمرد خردمند بگذارد، پرنده ی کوچکی گرفت و آن را طوری در دستش گرفت که دیده نشود. بعد پیش پیرمرد رفت و به او گفت: پدربزرگ، من شنیده ام شما باهوش ترین مرد دهکده هستید. اما من باور نمی کنم. اگر راست است، می توانید بگویید که این پرنده ای که در دست من است زنده است یا مرده؟ پیرمرد نگاهی به پسر ان
تواضع، غذای ساده خوردن نیست. تواضع، «به وظیفه عمل کردن» است. اگر وظیفه انسان بالای مجلس نشستن است، همین ثواب را دارد. امام در دوره شاه از زندان آزاد شد. خدا رحمت کند برادرم آمده بود امام راحل را در این وضعیت دیده بود. گفت دو تا متکا این طرف و آنطرف امام گذاشته بودند. مردم می آمدند و دست امام را بوسه می زدند! امام دستش را نمیکشید!
ادامه مطلب
امروز که داشتم با اتوبوس برمیگشتم، تویه لحظه خاطره ها شبیه یه بوی آشنا از ذهنم رد شد
انقد شدید بود که دلم خواست سرم رو بذارم شونه ی بغل دستیم و دستش رو بگیرم و محکم نگهشون دارم
ولی بغل دستیم یه دختره بود که داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد و هیچ رقمه دلش نمیخواست سرش رو بچرخونه اینطرفی..
پس چشمامو بستم و به دو هفته ی دیگه این موقع فکر کردم
شاید یکی از دستاشو قطع کنم برا همیشه پیش خودم نگهشون دارم.
از اتوبوس که پیاده میشدم خیلی جدی به این قضیه فک
رفته بود تا دم در و برگشته بود. انگار که می‌دانست یا حس کرده بود که اگر برود خرید، نمی‌تواند دست‌پر برگردد. نشست پشت در. نگاه به ساعت روی دیوار هال کرد. تا افطار چیزی نمانده بود. بلند شد تا در را باز کند. صدای زنگ بلند شد. کسی پشت در بود. در را باز کرد. همسایه چند خانه آن‌طرفشان بود. یک‌کاسه آش نذری داد دستش. در را بست. باز نشست روی زمین. نگاه به ساعت کرد. بلند شد. سفره را پهن کرد. کاسه‌ی آش را گذاشت وسط سفره. خانه داشت تاریک می‌شد. برق به تکرار هرر
 واویلا... خودش بود؛ قتلگاه من! قلبم سر جاش بالا و پایین می پرید. بعد،
یهو تپشش رو توی زانوی پای چپم و بعد توی پاشنه پای راستم حس کردم. اون قدر
موضوع مهم برای فکر کردن داشتم که این یکی خیلی هم مهم نباشه.وارد
اتاق استادان شدیم. خانوم فراندون معرفی فرمودن: «این هروه است، استاد
راهنمات. پاتریک و هانری هم از استادای ما هستن. این هم لورانس منشی دوم
لابراتوره.» و با هیجان خاص و لبخند چشمش رو دوخت به د َستای جماعت!هروه،
پاتریک، هانری و خانوم منشی
آنچه در چند سکانس مربوط به بهبود فریبا دیدید تنها چند دقیقه از سی و چند سال زندگی یک جانباز اعصاب و روان است!دست خودش نیست وقتی صدای انفجار در گوشش میپیچد دیگر بیقرار میشودخودش را میزند، هر کس دستش را بگیرد میزند، گاهی چیزی میشکند .....بعد که آرام شد یک گوشه مچاله میشود، به خرده های لیوان، به کبودی روی صورت همسرش، به چشمهای خیس و نگاه نگران بچه هایش، به رد خون دستش روی دیوار و پرده خیره میشود و آرام اشک میریزد و زیر لب دعا میکند:خدایا منو ببر!43 ه
در حالی که اشرافیگری و تجمل گرایی بلای جان این روزهای برخی مسئولین شده است آقای رئیسی ، سکان دار قوه ی قضائیه ، در اقدامی مبارک و در نفی جدایی مسئولین از مردم ،بین مردم حاضر می شود.
حضور در نماز جمعه بین صفوف مردم عادی و مسافرت با هواپیمای مسافرتی عمومی در سفر به مشهد و اینبار به خوزستان، اقدامی مبارک است که مردم از مسئولین انتظار دارند.
با وقاری که شبیه سن و سالش نبود، یک بار کوتاه دستش را روی زنگ فشار داد، بعد دست هایش را پشت سرش به هم گره زد، و شق و رق ایستاد. انگار حواسش بود از چشمی در چگونه به نظر می رسد. چرخیدن کلید توی در، برایش فرصت خرید تا همه ی صدایش را جمع کند، به محض چشم تو چشم شدن ، سلام بلندی کرد. با کوله باااااری از شرمندگی، خبرش کردم که امروز باید تنها بازی کند، هم بازی اش در دسترس نیست!
صاف ایستاده بود و نگاهم می کرد، من هم با شرمندگی و دستپاچگی دنبال جمله ی تسکین د
 
عروسک فیل لامیز (lamaze)
عروسک فیل لامیز (lamaze) ، یک اسباب بازی زیبا به شکل فیل بوده که از پارچه های مختلف و با رنگهای شاد ساخته شده است و با تکان دادن آن که صدای جغجغه تولید میشود ،باعث بهبود مهارتهای دیداری و شنیداری کودک می شود. این عروسک در دستش دارای دو حلقه میباشد که کودک با گرفتن این حلقه در دست میتواند تفاوت جنس پارچه و پلاستیک را در دستش حس کند و باعث تقویت هوش منطقی کودک شود.
 
جناب پطرس زده خطی خطیم کرده تمام نقشه هام نقشه بر آب شد خدایش !روزی که از انتشارات به من زنگ زده بودن به ایشونم زنگ زده بودن ! ایشونم نشانی رو تغییر میدن و میگن ادرس بیمارستان رو بنویسید :)) حالا نیومده بگه تو این سفارش رو دادی ؟ آخه بهشم گفتن نمیشه بهت بگیم که چیه !
دبروز که پیگیری کردم مرسوله رسیده دستش ولی جناب پطرس نمیدونسته چون تحویل دبیر خونه بیمارستان قسمت اداری داده شده ! و جالب ترش اینکه همه سوپرایزا به دغدغه اینکه چه کتابیه توی پاکت و ا
یکی بود یکی نبود.مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گلهای رنگارنگ بود. ازهمه ی گل ها زیباتر گل رز بود.
البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.
یک روز دوتا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند. یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن رابچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.
دستش را کشید وباعصبانیت گفت: اون گل به دردنمی خوره! آخه پرازخاره. مادربزرگ نوه ها را صدازد آن ها رفتند.
اما گل رز
محسن باحالتی ترسیده به سمتم برگشت و دستش رو از پشتم رد کرد و دور بازوم حلقه کرد و وسایلم رو از دستم گرفت، تمام وزنم رو روی تن محسن انداخته بودم، واقعا نمیتونستم روی پاهام بایستم، نگاه طوفانیم به صورت دو تا دختر بچه‌ی این طرف واون طرفش افتاد.
بی‌تفاوت و سرد بدون نگاه کردن به زنی‌که به بدبختی‌هام دامن زده بود، حرکت کردم.
محسن دستش رو روی کمرم گذاشته بود و درحالیکه از شدت خشم بدنش میلرزید دست دیگه‌اش رو مشت کرده بود.
منو به داخل هلم داد، بی‌ب
چهار جمله از چهار کودک که در تاریخ بشر به خط سیاه حک شده است 
یک: دختر سوری بود که در وقت جان کندن یعنی آخرین مرحله زندگیش گفت : همه چیز را به خداوند خواهم گفت
 
دوم: دختر معصومی که از وحشت جنگ سوریه از صحنه جنگ فرار میکرد خطاب به خبرنگاری که می خواست ازش فیلم بگیرد در حالت گریه وزاری گفت : عموبه خاطر خدا عکسم را نگیرچون بی حجاب ام
 
سوم: دختری کوچکی بود که از گرسنگی چنین گفت: ای الله چیزی نمانده از گرسنگی بمیرم نان خوردن نداریم مرا به جنت خو
چهار جمله از چهار کودک که در تاریخ بشر به خط سیاه حک شده است 
یک: دختر سوری بود که در وقت جان کندن یعنی آخرین مرحله زندگیش گفت : همه چیز را به خداوند خواهم گفت
دوم: دختر معصومی که از وحشت جنگ سوریه از صحنه جنگ فرار میکرد خطاب به خبرنگاری که می خواست ازش فیلم بگیرد در حالت گریه وزاری گفت : عموبه خاطر خدا عکسم را نگیرچون بی حجاب ام
سوم: دختری کوچکی بود که از گرسنگی چنین گفت: ای الله چیزی نمانده از گرسنگی بمیرم نان خوردن نداریم مرا به جنت خود بب
دستش را به سمت قله دراز کرد و چارزانو نشست. باد رطوبت ابرهای دور را با خود می‌آورد. برگشت به سمت قدم‌هایی که صدایشان نزدیک می‌شد. آرام دست کشید روی چند شاخه گلی که به دستش داده بود. گل‌ها سرخ بودند. یکی را که بین انگشت‌هایش پرپر شده بود به باد سپرد. روی داغِ شقایقِ دیگر دست کشید. گفت حالا که نشستیم با آن صدای قرمزِ داغدارت چیزی بخوان.
...
قدم گذاشتیم روی سینه‌ی کوه، جاده را گرفتیم و روی تن کوه، پایین آمدیم. در را که بستیم، دستش را گرفت رو به سوی
اینکه تمام تلاشم این بود کتاب رو تموم کنم که وقتی میرسه دستش بگه وای مرسی بعد هی بگه رسیدم اینجاش منم بگم اره یادمه میگی کجا ولی نشد دیگه ! اینجوری که من قدم های مورچه ای برمیدارم مطمئنم اون تموم میکنه و میگه آخرش تام و سارا ازدواج کردن ولی تو گفتی عاشقانه نیست وای بخدا از نظر من عاشقانه به این ازدواجهـــا نمیگن ! البته ما به صاحب نظران احترام میذاریم ...
قول نمیدم که دیگه درمورد پطروس و کتاب ننویسم :)) چون میدونم فردا کتابش بدستش میرسه و منتظرم
                          بحق لا اله الا هوی الحی القیوم اللهم احفظ من شرکل ذی شر
 
بسم الله الرحمن الرحیم
 
1= موقع خروج از خانه بگو: بسم الله الرحمن الرحیم حسبی الله توکلت علی الله اللهم انی اسالک
خیر اموری کلها و اعوذبک من خزی الدنیا و عذاب الاخرة
 
2= هفت بار در روز بگ.: حسبی الله ربی الله لا اله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العطیم
 
3= هر روز صد بار بگو: اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و احشرنا معهم و العن
اعدائهم
 
4= هر روز بگو: الله
کاغذ های سفید را از کیفش بیرون کشید و کیفش را روی زمین انداخت. به سرعت به سمت میزش که گوشه اتاق بود رفت و صندلی را عقب کشید. پشتی صندلی به دیوار گچی برخورد کرد و کمی گچ رو زمین ریخت.
روی صندلی نشست. قلمش را در دست گرفت و شروع به نوشتن کرد.
موضوعی نداشت، فقط نوشت.
هرچیزی را که می‌توانست نوشت، هرچیزی که توی مغزش بود را روی کاغذ ریخت. انگار هرلحظه گلوله‌ایی به مغزش برخورد می‌کرد و محتویات مغزش روی کاغذ می‌پاشید.
درد دستش را نادید گرفت، خط به خط و ک
شناخت شخصیت از روی حرکات دست ها
 
  
دست دادن محکم: فردی که دستش را دراز کرده و سپس دستانش را به طریقی می چرخاند که دستش بالا و کف دستش پایین قرار می گیرد، سعی در توفق و برتری جویی دارد. این نوع دست دادن اغلب اوقات در موقعیت های سیاسی و دیپلماتیک کاربرد دارد.
ادامه مطلب
مرد نقاب دار به طرف در رفت و دستش را بالا ارود. در بدون هیچ صدایی باز شد. او خطاب به پسر گفت:
_بهت بگم،دانش اموزای اونجا خیلی افاده این،فکر نکنم باهاشون کنار بیای...
پسر با بی حوصلگی گفت:
_تا حالا صدبار بهم اینو گفتی.
مرد نقاب دار پسر را به داخل خانه هل داد و پرسید:
_دستور العمل رو که یادت نرفته؟
پسر با سر جواب منفی داد. مرد لبخندی سرسری به او زد و در باران غیب شد. پسر اهی کشید و به طرف پذیرایی رفت. تلویزیون برفکی تنها منبع نور پذیرایی ببودفتاریکی دیگ
صفوان بن یحیی گوید چون موسی بن جعفر ع در گذشت و امام رضا ع از امامت خود  سخن گفت ما بر او بیمناک شدیم بحضرت عرض شد شما امر بزرگی را اظهار  کرد ه اید واز این طغیانگر هارون بر شما میترسم فرمود او هر چه خواهد تلاش  کند بر من  راهی ندارد نتواند بمن  و نتواند بمن اسیبی  رساند  3 پسر منصو.ر گوید شبی خدمت  امام ذضا ع رسیدم و او در پستو خانه بود پس دستش  را بلند کرد مثل یاینکه در خانه ده چراغ باشد  روشن و منور  گفت انگاه مرد دیگری اجازه تشرف گرفته خضرت دس
حلقه سفارش داده!!!!
میفهمین چی میگم?حلقهههه!!!
به دخترک گفته خودم از این یکی خوشم میاد ولی کسی که میخواد اینو دستش کنه جراحه و باید مدام از دستش در بیاره واسه عمل ممکنه اذیت بشه بخاطر همین اون رینگ ساده منطقی تره حالا بنظر تو که خودت دختری کدوم بهتره?
دخترک از همه جا بی خبر بهم میگفت سهیل هم پرید و دختره جراحه و فلان و گفته کریسمس امسال هم میام ایران و حتما دختره هم با خودش میاره!!....من?نشستم فقط تو سر خودم میزنم...
بهش پیام دادم که هروقت تونستی زنگ
برای نرگس یک جفت گوشواره خریدیم. هم کادوی تولدش و هم جایزه یک ماه روزه داری و عیدی فطرش. 
همسر گفت برای کوچولو هم باید گوشواره بگیریم. گفتم آره. ولی...
نرگس دوماهه بود که مادرهمسر گفت بیا تا دستش به گوشهاش نمیرسه و نمی تونه بکشدشون، ببریم گوشهاشو سوراخ کنیم. خودش هم باهامون اومد و رفت تو مطب. من تو اتاق انتظار موندم. و فکر کنم از صدای گریه بچه م حتی گریه م گرفت. ترسیده بود تا بغلش کردم آروم شد. تا یک ماه کارم الکل زدن لاله گوشش بود. 
حالا این فندقک
سر کلاس دوست نداشتنی فیزیک ۲ با استاد سخت گیرمون بودیم که وسط مبحثای پیچیده برگشت گفت کیا این فیزیک رو دوس دارن؟ پنج نمره میدم به کسایی که بگن دوس دارن. بار اول یک نفر دستش رو برد بالا و استاد گفت ۵ نمره بهت میدم. بار دوم گفت یه فرصت دیگه میدم هرکی بگه دوست داره ۵ نمره میگیره. اینبار نصف کلاس دستاشون بالا بود. بار سوم پرسید و تعداد بیشتری به دروغ دستشون رو بالا برده بودن تا نمره بگیرن و بغل دستیم در حالی که دستش رو بالا گرفته بود توی گوشم زمزمه م
+ دلم برای قدیم تنگ شده. 
+ پنجشنبه بعد از ظهرهای تابستون که بابا میومد خونه و ی روزنامه همشهری توی دستش، میپریدم و روزنامه رو از دستش میقاپیدم و از میونش دوچرخه رو برمیداشتم، از اول تا آخرشو میخوندم! شعرایی ک دوسشون داشتم رو مینوشتم یا حفظ میکردم، نقاشیایی که خیلی قشنگ بودن رو میکشیدم! گاهی نامه مینوشتم براشون! چ روزای قشنگ و بی دغدغه ای بودن! 
+ صدای جیرجیرک میاد! عاشق صداشم! عاشق اینکه سکوت محض باشه و صدای جیرجیرک! 
+ دلم دریا میخاد! شبهای دری
 زن، سرم را روی یک‌پاش گذاشته، خم شده و انگشت‌هاش را لای موهام یله داده به جست‌وجو. کف دستش هنوز عطر زردچوبه‌ی دیشب را می‌دهد که سخاوت‌مندانه، مشت کرده‌ و ریخته‌بود روی میگوها. منِ قدردانِ بودن‌اش، خوش‌خوشک و لرزان در آینه‌ی پشت شانه‌ام، چشم‌ها را خمار کرده‌ام و خط‌ِ پلک تازه‌ای را تمرین می‌کنم. مطابق دستورالعمل: از انحنای بیرون به سمت برگی چشم. زن میان شخم‌زدن‌هاش، به زخمه‌ی صورتیِ زیر موهام که می‌رسد پوسته‌ی نازک ملتهب‌ام ر
رو به روی آینه ایستاده بود و موهای بلندش را شانه میزد...خورشید از گوشه ی پنجره ی اتاق دستش را لای موهایش می کشید و نوازشش می کرد ... 
دخترک معصومانه می خندید ... 
انگار که عشقِ مادرانه ی خورشید در قلبش نفوذ کرده بود...
دخترک در آینه به چشمانش لبخند زد ...
هوا ابری شد ... 
طوفان شد ... 
بادِ وحشی زوزه کشان خودش را به شیشه ی پنجره ی اتاق می کوبید ... 
دخترک ترسید ... 
از جلوی آینه کنار رفت ... 
هنوز دستش به دستان ِ پنجره نرسیده بود که پرده های سفید اتاق به رقص د
اول از همه اعتراف میکنم که یکی از کارای مورد علاقم پیدا کردن گاف های فیلم هاست و به همین خاطر یک قسمت جدید باز میکنم که قراره گاف هایی که پیدا میکنم رو توش بنویسم:
12:11 تا 12:13، به شونه دست ایمی نگاه کنین که تغییر جهت میده
14:02 تا 14:04، مگه جو دست نمیداد؟
17:50 تا 17:53، اون نور آبی که یهو روی خونه میافته، حتی اگر رعد و برقم باشه به نظر خیلی مصنوعیه، و البته برف هم نمیومده
از 42:10 تا 42:14 به صورت مگ نیگا کنین، اون سبیل یهو از کجا پیداش شد؟
از 19:55 تا 20:59 به کروات
لوستر چوبی مدل سکان کوچک
شرکت دارکار نزدیک به چهار دهه در زمینه تولید انواع لوستر چوبی و چراغ های تزئینی (آباژور، استند و چراغ رومیزی) فعالیت می کند. این برند در داخل کشور و خاورمیانه جزء بزرگترین تولیدکنندگان این عرصه به شمار می رود.
شرکت دارکار توانسته در طی این سالها تجربیات زیادی در زمینه انواع لوسترها و چراغ های زینتی به دست بیاورد. از این رو کلیه محصولات تولیدی دارکار دارای بالاترین کیفیت ممکن بوده و دلیل موفقیت این برند استفاده از مو
هر بار که یه چیزی می شد می گفتم میام اینجا مینویسم و ثبتش میکنم. ولی دیگه واقعا حوصله ندارم. وگرنه باید همه ش اینجا باشم. همه ش داره یه چیزی میشه
اون پسره که باهاش قهر بودم عن آقا بالاخره فهمید که باهاش قهرم. دیشب از ساعت 9 تا 12 باهام داشت حرف میزد. البته بیشتر زر می زد تا حرف. نمیخواستم اعتراف کنم اما با وجود اینکه بخاطر حرفاش نبخشیدمش دیگه از دستش عصبانی نبودم. الان هستم. دیشب هم یه خوابای مزخرفی دیدم که عن آقا توش بود. از دستش تو خوابم راحت نیست
لوستر چوبی مدل سکان بزرگ دارکار
شرکت دارکار نزدیک به چهار دهه در زمینه تولید انواع لوستر چوبی و چراغ های تزئینی (آباژور، استند و چراغ رومیزی) فعالیت می کند. این برند در داخل کشور و خاورمیانه جزء بزرگترین تولیدکنندگان این عرصه به شمار می رود.
شرکت دارکار توانسته در طی این سالها تجربیات زیادی در زمینه انواع لوسترها و چراغ های زینتی به دست بیاورد. از این رو کلیه محصولات تولیدی دارکار دارای بالاترین کیفیت ممکن بوده و دلیل موفقیت این برند استفاد
لوستر چوبی مدل سکان کوچک دارکار
شرکت دارکار نزدیک به چهار دهه در زمینه تولید انواع لوستر چوبی و چراغ های تزئینی (آباژور، استند و چراغ رومیزی) فعالیت می کند. این برند در داخل کشور و خاورمیانه جزء بزرگترین تولیدکنندگان این عرصه به شمار می رود.
شرکت دارکار توانسته در طی این سالها تجربیات زیادی در زمینه انواع لوسترها و چراغ های زینتی به دست بیاورد. از این رو کلیه محصولات تولیدی دارکار دارای بالاترین کیفیت ممکن بوده و دلیل موفقیت این برند استفاد
خوابش نمیبرد
نمیدونستم چیکار کنم
گرم بود، خیلی گرم بود
میدونستم نباید نزدیک تر شم
ولی نمیتونستم بیشتر از این این وضعیت رو تحمل کنم
پشتش رو کرده بود بهم
دستمو گذاشتم رو شونش یکم کشیدمش سمت خودم گفتم برمیگردی اینطرف؟
گف نه
گفتم تو رو خدا
نشست لبه تخت سرش رو گرفت تو دستش 
رفتم عقب تر
پاشد رف تو تراس
داشتم از بین پرده و دیوار نگاش میکردم
وایساده بود رو به روی تهران
همینجور که داشتم به این صحنه نگاه میکردم فکر کردم چقد شبیه فیلما..
ولی واقعی بود
ول
آیا قسمت یا سرنوشت از قبل تعیین شده یا دست ماست؟
پاسخ
با شناخت علایق و کسب مهارت‌ها، سکان تغییر و تحول زندگی و شغل خودتون رو تو دستتون بگیرید و هدایت کنید.
 برای رسیدن به موفقیت کافیست عوامل عدم موفقیت را بشناسیم.

عوامل عدم موفقیت
دام خود کم بینی

کمبود عزت نفس
بی انگیزگی در به کارگیری مهارت‌ها
عادت مقایسه خود با اطرافیان
انتخاب سبک زندگی نامطلوب
افراط و تفریط در انتقادپذیری
عدم تصمیم‌گیری سالم
نا امیدی
ادامه مطلب
یکی از روزها ناخدای یک کشتی و سرمهندس آن دراین‌باره بحث می‌کردند که در کار اداره و هدایت کشتی کدام‌ یک نقش مهم‌تری دارند. بحث به‌شدت بالا گرفت و ناخدا پیشنهاد کرد که یک روز جایشان را با هم عوض کنند. قرار گذاشتند که سرمهندس سکان کشتی را به‌دست گیرد و ناخدا به اتاق مهندس کشتی برود.هنوز چند ساعتی از جابه‌جایی نگذشته بود که ناخدا عرق‌ریزان با سر و وضعی کثیف و روغن‌مالی بالا آمد و گفت: «مهندس سری به موتورخانه بزن. هرقدر تلاش می‌کنم، کشتی ح
ارکان فلک را، اشباح ملک را، سکّان سمک را، چه پیر و چه برنا
مخلوق دو عالم، ارواح مکرّم، از دوده آدم، ذرّیه حوا
 
چون نیست مناصى، جویند خلاصى، از مؤمن و عاصى، از جاهل و دانا
خواهند شفاعت، آرند ضراعت، دارند اطاعت، در دنیى و عقبا
 
از زهره زهرا، صدّیقه کبرى، انسیه حورا، فرماندهِ آفاق
هم صادر اول، هم کامل و اکمل، تنزیل و منزّل، تأویل و مأوّل‏
 
در بحر بلا نوح، در جسم رسل روح، باب اللّه مفتوح، وحى اللّه مُنزَل
از دوره خاتم، در رتبه مقدم، از عیسى مر
یک کلمه پیدا کردم که با عدد نه شروع می‌شود، نهازی به معنی پیش آهنگی است، بزی که پیشروی گله باشد را می‌گویند نهاز. یک روز هم از اینجا فاصله می‌گیرم از گشتن دنبال کلماتی که با نه شروع می‌شوند فاصله می‌گیرم. یک روز به اتفاقات بد کوچک بی‌تفاوت می‌شوم و تلاش ناموفق جدیدی برای گفتن داستان جدید نمی‌کنم، داستان مردی که دو دستش کوتاه است و برای بغل کردن بچه‌اش مجبور است از هر دو دستش استفاده کند و داستان دو قومی که همیشه با هم در حال جنگ و آشتی‌ا
ماشین کناری میخواد بپیچه که راننده دستش رو میزاره روی بوق و داد میزنه، بعد دستش رو به نشانه اعتراض بالا میاره و برای راننده ماشین کناری تکون میده. میگه اصلا نمیدونه کجا داره میره، کجا میپچه. همون لحظه موبایلش زنگ میخوره و شروع میکنه به صحبت کردن. در حال صحبت، با سرعت زیاد وارد زیرگذری میشه که محدودیت سرعت 60Km داره، نزدیک دوربین کنترل سرعت، سرعتش رو میبره زیر 60 و بعد از گذشتن از دوربین باز سرعتش رو زیاد میکنه.
بقیه رو نهی نکنیم از مسیری که خودم
علی:
۱. خاله چرا شما قدیمیا به دایناسور الاسترس میگین الاستروس؟ 
۲. خاله اونا که مردم نیستن, اشناهای خودمونن...
۳. چرا خانوما وقتی بچه شون بزرگ میشه نمیرن دکتر که ممه هاشونو بچینن بندازن دور؟
۴. خاله اسم دخترت رو بذار مه بابه (مه پاره)...منم دومادت میشم...
۵. میره رو کمد و میگه خاله بیا قد بگیریم...
5. ارتنت پر سرعت...
ارغوان: 
۱. عنتر خانوم...
۲. نخوابیم!
۳. زمنو میخواد منو بخوره! (وقتی فک میکنه زن عمو عصبانیه از دستش)
۴. عییا اذیت نکن! (علی رو اذیت نکن)
۵. تا
انتظارات از انتخابات دوم اسفند
دوم اسفندماه یازدهمین انتخابات مجلس شورای اسلامی برگزار می‌شود و به رغم آنکه بازنگری قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران در سال ۱۳۶۸ تا حدودی نظام سیاسی کشورمان از پارلمانی به ریاستی تغییر کرد، اما این بدان معنا نیست که قوه مقننه و مجلس شورای اسلامی فاقد هرگونه جایگاه و نقش اساسی در حاکمیت کشور باشد. در ساختار کنونی هرچند رئیس‌جمهور و به‌طورکلی قوه مجریه سکان‌دار اصلی اجرا در کشور است، اما نقش تقنینی و از آن
چیکارکنم خو؟ مگه گناه من چیه جز اینکه دوسش دارم؟ اون خودش میدونه دوسش دارم اذیتم میکنه...
بعضی وقتا انقد گریه میکنم چشمام انگاری آتیش توشه.
به دخترعمه هاش حسودیم میشه که انقدر بهش نزدیکن ولی من دورم.
میدونم اونم دوسم داره
مطمئنم که بیشتر از هرچیزی دوسم داره.
چطوری میتونه خاطراتمون و فراموش کنه؟
من که میخوام فراموشش کنم خاطره هاش میان جلو چشم و نابودم میکنن چیکارکنم خو عاشقشم.
یه روز که امتحان زبان داشتیم دستش و دراز کرد طرفم و گفت غم آخرت باش
تصور کنید یه پسرِ سی ساله ی سیبیل دررفته (شما بخونید نره غول) ، که الان باید یه دستش پوشک بچه باشه و یه دستش موزِ کوچولوی ایرانی و پرتقال خونی و خیارِ بومی، و وقتی می‌ره خونه با آرنج در رو باز کنه و بگه: « ضعیفه! کجایی؟» حالا دیده میشه با یه خرسِ صورتی که از صدوسی و دومین دوست دخترش هدیه گرفته و اتفاقا هم قد خودشه و یه زنجیر استیل دور گردنش و شلواری که تا پایینِ مارکِ لباس زیرش اومده و هر آن ممکنه از پاش بیفته! (معلومه تلاش بسیاری داشته که جوری تن
پله ها را یکی یکی اومدم بالا،نزدیک درب خونه بودم که صداش شنیدم،کلید  درآوردم و درُ باز کردم، با چنان ذوقی به مامان گفت :عمه اومد ،با سرعت  نور پرید بغلم،کیفم انداختم روی زمین و محکم بغلش کردم، همش یه روز ندیده بودمش،صدای قلبش میشنیدم، همینطور که دستش دور گردنم بود نشستم روی کاناپه نگاش کردم و پرسیدم:کی اومدی؟ برمی گرده سمت آشپزخونه  واز مامان می پرسه :مادر من کی اومدم؟؟مامان هم در جوابش گفت:۲ ساعتی میشه.
بعد تموم شدن حرف مامان،خودش هم میگه:
هیچ دردی من فکر نمیکنم بالاتر از این باشه که یکی از بزرگترین و دلاورترین مرد دنیارو از دست داده باشی. ترامپ جنایتکار و مذور و کثیف تر از هر کسی نتونست با این ابر مرد رو دررو 
بجنگه،البته که هزاربار جنگید و هیچ وقت پیروز نشد. گفت ابروم رفت تا ابد هم بجنگم همینه. تنها چیزی که به سرش زد این بود که با موشک و پهباد بزنش که این خنجر از پشت هم
اسمشو نمیشه گذاشت...... من نمیدونم کسی که میخونه بگه باید به این نامرد ناشی کار ناخرد چی گفت...
که خدای تو. که اصلا
وقتی از حق دور ماندی، از حرکت به سوی نور دور ماندی، ظلمات را در پیش داری، در دریا وقتی به سمت روشنایی حرکت نکنی به هر سمت دیگری که بروی در ظلمتی، فرقی هم ندارد که سکان دار کشتی این ایسم یا آن ایسم باشد، کافی است به سمت نور نروی؛
«اللَّهُ وَلِیُّ الَّذینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ الَّذینَ کَفَرُوا أَوْلِیاؤُهُمُ‏ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمات» [۲۵۷ البقره]
 
مثل ولایت مَثل کشت
من در این یک سال اخیر... و به طور دقیقت تر از دی ماه سال پیش اشتباهات زیادی کردم! البته اشتباه که نمی شود گفت! آدم اول کار فقط یک تصمیم می گیرد. به همین سادگی... یک "تصمیم" ... با اطلاعات ناقصی که دارد. با همه  چیزهای که آخر کار می داد و یادش می رود که اول کار این همه را نمی دانست. گذشته ای که آن موقع هنوز اتفاق نیفتاده بود و او هم کف دستش را بو نکرده بود و با اطلاعات ناقصی که به دستش آمده بود، داشت بهترین تصمیم را می گرفت...
این ها همه درست... ولی نکته ی مهم
من در این یک سال اخیر... و به طور دقیقت تر از دی ماه سال پیش اشتباهات زیادی کردم! البته اشتباه که نمی شود گفت! آدم اول کار فقط یک تصمیم می گیرد. به همین سادگی... یک "تصمیم" ... با اطلاعات ناقصی که دارد. با همه چیزهای که آخر کار می داند و یادش می رود که اول کار این همه را نمی دانست. گذشته ای که آن موقع هنوز اتفاق نیفتاده بود و او هم کف دستش را بو نکرده بود و با اطلاعات ناقصی که به دستش آمده بود، داشت بهترین تصمیم را می گرفت...
این ها همه درست... ولی نکته ی مه
وقتی یکی کنارتونه آیا طبیعیه که تو مدت 20 دقیقه 60 بار انگشتش رو تو پهلوتون فرو کنه، 40 بار به نوک دماغتون ضربه بزنه، تو گوشتون مثل قطار سوت بکشه، به طرق مختلف به هر جایی دستش برسه ضربه وارد کنه؟
واقعا همه همنشینا اینجوری هستن؟! :|
باز خوابش رو دیدم.مثل همیشه که آخر شب به بهانه چای با هم حرف میزنیم...میزدیم! گفتم مامان هنوز خیلی چیزها مونده بود یاد بگیرم ازت؛ لبخند زد گفت فارغ التحصیل نشدی که؛ یادت میدم. دستش رو گذاشت روی دستم گفت وقت هست؛ یاد میگیری فقط کافیه دقتت رو بیشتر کنی.
داستان درس خواندن در دانشگاه برایم همیشه داستانِ غریبی بوده و هست.اینکه زندگی هزار نکته ظریف و زیبا دارد و کنکور و دانشگاه و حتی مدرسه ها از ما میخواهند فقط روی درس تمرکز کنیم که عافیت همان جاست.اما عافیت آن جا هم نیست.من وبلاگ یکی از بچه های سال هفت رو میخونم.این دختر خانم سال هفتمِ پزشکی در شهر خودشونه .اما نوشته هاش جوریِ که انگار داره برای جنگ آماده میشه و همه ی این ها برای امتحان تخصص دادنه.من کاری به ارزش اخلاقی و عظمت علم ندارم و معتقدم
شایگان در رشته ی مهندسی مکانیک در دانشگاه اتو فون گریک
در ماگدبورگ درس می خواند.
آخرین بار که با او حرف زدم می گفت قهرمان زندگی اش
جیمز وات تکمیل کننده ی موتور بخار است.
و من با حماقتی تمام نشدنی توی اینترنت چهل دقیقه می چرخیدم
و درباره ی جیمز وات می خواندم و موتور بخار...شایگان از کودکی علاقه ی خاصی به علم مکانیک داشت. 
دلم می خواست اتفّاقی بیفتد و بتوانم ذهنش را
از ترمودینامیک و الکتریسیته و دینامیک و
مفاهیم تحلیل سازه ها دور کنم و برای مدّتی
خونه یکی از افراد فامیل امشب مهمانی بودیم
یکی از کوچولوهای فامیل هم اونجا بود
و مجسمه پلاستیکی یا گچی دستش بود که باهاش بازی می کرد
بخاطر بی دقتی مجسمه از دستش افتاد و دو تکه شد
عکس العمل بچه و فامیل ها جالب بود
مادرش گفت: اشکالی نداره پیش می اد
پدرش گفت: اشکال داره بچه خوبی باش
مادربزرگش: توروخدا دعواش نکنین بچه مو
پدربزرگش: چیزی نشد حالا با چسب درستش می کنیم
و فامیل های دیگه با نظر های دیگه
بچه به همه شون گوش کرد
و منم داشتم فقط گوش می کردم
اون
حالم مثل زنی شده که ۷-۸ ماه خون دل می‌خوره و یه جنین رو هی می‌پرورونه ولی درست زمانی که باید به دنیا بیاد و ثمره‌اش رو ببینه از دستش می‌ده… و هم‌چنان با نازایی‌اش دست و پنجه نرم می‌کنه! :(
[کنکور هم، به طورِ معمول، یه پروسه‌ی ۹ماهه است!]
+ دقیق‌ترین توصیف ممکنه از احوالم همینه…
شده ام مصداق بارز "کلاهم هم بیفتد، این طرف ها نمی آیم".  استاد دفاع مرا در پورتال فعال کرده و مهلت تحویل مدارک به سرعت سپری می شوند، اما همین جا پشت این میز، توی شرکت، جایم امن و راحت است. اینجا یاد می گیرم بی اینکه مانند دانشگاه نیاز باشد با آن ادم نفهم سر و کله بزنم. کودک درونم می گوید برو و حالا انصراف بده که دستش داخل حنا بماند و حساب بی اخلاقی هایی که بر سرت اورده دستش بیاید. علی ای حال، فعلا که همینجا نشسته ام و ایمیل می زنم به مستر جرج هو! آق
هر انسان عاقلی با کمی تحقیق و تامل در این همه بدبختی مملکت به راحتی به یک موضوع می رسد آن هم نبودن هر فرد در پست های مربوط به خودش یا غرور و تکبر و خود بزرگ‌بینی مسئولان و کاری به شور و شعور و مشورت بااهل علم نداشتن .نمونه کوچک و بارز آن که همیشه در صدا و سیمای میلی نمود داره همین آقایی که به دلیل ژن خوب داشتن از نوجوانی مدیریت رو تمرین کرده ،که با غرور تکبر و از سر لجبازی تیشه جهالت به ریشه درخت ۲۰ ساله برنامه پربیننده تلویزیون زد و خلاص....
 واق
هو سمیع
.
#قسمت_بیست_و_نهم
.
برگشم خانه ی بهداشت
غروب بود که رفتم سر مزار ابوذر
دوباره گل های اطرافش رو مرتب کردم سنگ قبرش رو تمییز کردم 
تصمیم گرفتم دورش با چوب نرده بزنم البته نه وسیله هاش رو داشتم نه بلد بودم
هوا تاریک شده بود و امشب خبری از ماه نبود
راه افتادم که بر گردم
یه صدایی متوقفم کرد
- کجا می ری
ما تازه اومدیم
مهمونی تازه شروع شده
 
برگشتم سمت صدا
- نترس بابا
 
اومدن جلوتر چهره هاشون پوشیده بود
- آخ یادم رفته بود چهل دزد بغداد ترس ندارند
آدمی رو در نظر بگیرین که داره همزمان روی سه چهارتا پروژه نسبتا سنگین دانشگاهش کار میکنه و هی امتحان نیم ترمه که یکی یکی از سر میگذرونه و روزه و ماه رمضون و اینا هم مزید بر علت شده و حسابی رمقش رو کشیده. یعنی بعضی روزا که از خواب پا میشه میبینه حتی حال نداره دستش رو تکون بده، چه برسه به اینکه بلند بشه و دوباره فعالیت های روزانه اش رو از سر بگیره.
اینا رو با چاشنی استرس جنگ و اینکه حالا چی میشه و چه غلطی بکنیم، چه گلی به سر بگیریم و  همچنین یک دعوای
همین الان داداشم اومد یه جعبه دستش بود، بازش کرد پر از چیزای دخترونه! گفت به کسی نگو ولی دارم برا خانومم از الان کادو جمع میکنم ! اول قند تو دلم آب شد! بعد با خودم گفتم بابا مسخره تو به فکر نتایج کنکورت باش! بعد دیدم به اون دختره حسودیم شد بابا :/ داداش خودمه اصلا!
پدر روزهای آخر در دو دستش  عصا میگرفت. راه که میرفت، عصاها را روی زمین، پشت سرش میکشید. ولی نمیگذاشت کسی کمکش کند...
میگفت: مرد باید هزارتا از خدا بخواد، ولی یکی از بنده اش نخواد!
پی نوشت: کاش این درد آرام میگرفت و من احساساتم را منتشر نمیکردم. خوش ندارم ناراحتی هایم را به دیگران انتقال بدهم. خدایا مدد کن...
خاطره ای از حمید آقا تقریبا روزهایی بود که حمید آقا میخواست بره سوریه دلم براش تنگ شده بود بهش زنگ زدم گفتم فردا بعدازظهر میام خونتون میخوام ببینمت طبق معمول خیلی با ادب و احترام و خیلی خوشحال شد فردا رفتم پیشش کلی با هم حرف زدیم من معمولا توی مهمونی‌ها میوه انار نمیخورم ولی حمید آقا عاشق انار بود برام انار آوردش گفتم حمید من سیب میخورم خیلی اسرار داشت انار بخورم ولی نخوردم با این وجود همش لبخند میزد حتی میخواست برام دون کنه که نذاشتم ولی ک
در کشاکش امتحانات و درس های صعب الفهمِ روی هم تلنبار شده، مانوس شدن با کتاب‌های غیر درسی، بد مرضی است. 
آنقدر کیف می‌دهد که گاه به سرم می‌زند بروم یک گوشه پَرت خوابگاه که کسی دستش به من نمی‌رسد، خودم را با کتاب‌هایم مدفون کنم و ذهن درگیر و قلب رنجورم را در نورانیت و لذت فهم مستغرق سازم. 
پ. ن: احساس میکنم دارم شبیه تو میشوم. ولی چقدر دیر. 
دارم تمام سعی‌م رو میکنم که حتی اسمش رو هم سرچ نکنم و افسار افکار و احساسات‌م رو ندم دستش. به هرحال همیشه باید برای بدترین چیزها آماده بود.انتظارِ کشنده‌ای‌یه رو دارم تجربه میکنم.میدونم آخرش هم چیزی میشه که تو میخوای اما کمکم کن. خیلی.
روی دستش " پسرش " رفت ولی " قولش نَه "
نیزه ها تا " جگرش "رفت ولی " قولش نَه "
این چه خورشید غریبی است که با حال نزار
پای " نعش قمرش " رفت ولی " قولش نَه "
شیر مردی که در آن واقعه " هفتاد و دو " بار
دست غم بر " کمرش " رفت ولی " قولش نَه "
هر کجا مینگری  " نام حسین است و حسین "
ای دمش گرم " سرش " رفت ولی " قولش نَه "
 
السَّلامُ عَلَیْک یا اَباعَبْدِاللهِ الحُسَین
باید بنویسم...حالم بده...
واقعا خیلی داغونم....
خیلی ضایعست که بگم از عشق اینجوری شدم؟
چشام فقط اونو میبینه.... میخوام بهش فکر نکنم ولی همش تو فکرشم....
لامصب خیلی سخته!
میخوام خون گریه کنم... سرم داره میترکه...

اونقدر همه چیش مبهمه که حتی نمیشه ازش نوشت....
در خانواده وقتی پدر در خانه نیست، مادر جانشین پدر و بزرگتر بچه هاست.در عالم هم وقتی جانشین خدا و معصوم غائب هست، عالم و فقیه عادل جانشین معصوم غائب هست تا ظهور منجی عالم بشریّت تحقق پیدا کرده و خود سکّان عالم را دست بگیرد.مهدی موعود منجی عالم بشریّت خواهد آمد.
تحریم ظریف منو یاد یه انیمیشن قدیمی انداختیادتونه یه خمیر کرم رنگ بود تو برنامه کودک؟ (خمیره شکل آدم بود همه کاری هم میکرد، یه بارم جورابشو میخواست بدوزه، دوخت به دستش، بعد جورابه رو کشید تو لامپ، دوخت به لامپه) قسمت جورابه رو پیدا کردم. ازینجا دانلود کنید.یه بار خواست گندشو جبران کنه، رفت جارو برقی آورد، اول خودش داشت جارو میکشید، بعد جاروئه قاطی کرد از دستش در رفت هرچی تو صحنه بود اعم از قاب عکس و میز و صندلی رو خورد، آخر سرم خود خمیره رو خو
وقتی یه غیر مسلمون دستش رو می آره جلو براش توضیح می دم که به رغم احترام زیادی که برای طرف قائلم، به دلیل رعایت احکام دینی، امکان دست دادن ندارم. ناراحت نمی شم و طوری رفتار می کنم که طرف هم اذیت نشه. اما وقتی طرف مسلمونه و خودش با این احکام آشنایی داره و چنین کاری می کنه، واقعاً متأسف می شم.
با یه کم اخم نگاهش کردم و با لحنی جدی گفتم: «مراکشیا مسلمون ان؟»
ریاض سریع وارد ماجرا شد و چیزی به عربی به اون گفت. اون هم دستش رو کشید عقب و گفت: «بله، شکر خدا
باید کتابفروش باشی که بفهمی چه لذت عمیقی داره وقتی ساعت یازده شب یه دختر کوچولو با پدرش بیاد کتابِ سرمگس بخره و موقع رفتن، همینطوری که دستش توی دست باباشه و داره میره، سرش رو برگردونه که موهای خرماییش بریزه روی شونه ش و نمکی بگه عمو خداحافظ.
خب خداروشکر موج افکار منفی و نابود کننده با اندک تلفات و تخریب تموم شد امشب...به حدی حالم بد بود این چند روز اخیر که واقعا در وصف نمیگنجه...
واقعا انگار یکی مغزمو گرفته بود تو دستش و با تمام قدرت داشت لهش میکرد...
قشنگ حس میکنم بدترین ورژن شخصیتم این طور وقتا میاد بالا...
وقتی یه غیر مسلمون دستش رو می آره جلو براش توضیح می دم که به رغم احترام زیادی که برای طرف قائلم، به دلیل رعایت احکام دینی، امکان دست دادن ندارم. ناراحت نمی شم و طوری رفتار می کنم که طرف هم اذیت نشه. اما وقتی طرف مسلمونه و خودش با این احکام آشنایی داره و چنین کاری می کنه، واقعاً متأسف می شم.
با یه کم اخم نگاهش کردم و با لحنی جدی گفتم: «مراکشیا مسلمون ان؟»
ریاض سریع وارد ماجرا شد و چیزی به عربی به اون گفت. اون هم دستش رو کشید عقب و گفت: «بله، شکر خدا
منطق من برای اینکه پراید بهتر از دویست و شیشه:
"قفل مرکزی دویست و شیش یک حالت سیخی داره که وقتی می خواهی دستت رو از پنجره بندازی بیرون با ارگونومی دست جور نیست و مثل میخ می ره تو دستت. پس پراید بهتره چون قفل مرکزی ش با ارگونومی بدن آدمیزاد جور تره و حس نمیکنی یه چیزی از پایین داره بازوت را سوراخ می کنه می آد بالا."
حالا تو یک گونی دلیل برای من بیاری که دویست و شیش بهتره، من با همین یه دلیل می چسبم به پراید.
چون خیلی مهمه. ماشینی که نتونی دستتو ازش ب
پیش از آن که پای چوبه دار برود موهایش را کوتاه کرده بود زیر چشم هایش گود افتاده بود دست هایش می لرزیدند چند بار بیخ گلوی خود را گرفت تا اعدام را ...
تمام بدنش سوزن سوزن شده بود صدایش گرفته بود گردنبندش را در دست گرفت دستش را مشت کرد به لحظه یی فکر کرد که می خواستند مشت دستش را باز کنند بعد از مرگش 
دلش می خواست خودش را در اینه ببیند اما هفته پیش با تکه های شکسته اینه می خواست خودکشی کند پس اینه برایش قدغن بود چند بار بغضش شکست بی صدا گریه کرد
 
به د
علی:
۱. خاله چرا شما قدیمیا به دایناسور الاسترس میگین الاستروس؟ 
۲. خاله اونا که مردم نیستن, اشناهای خودمونن...
۳. چرا خانوما وقتی بچه شون بزرگ میشه نمیرن دکتر که ممه هاشونو بچینن بندازن دور؟
۴. خاله اسم دخترت رو بذار مه بابه (مه پاره)...منم دومادت میشم...
۵. میره رو کمد و میگه خاله بیا قد بگیریم...
5. ارتنت پر سرعت...
6. خاله کمر به چه دردی میخوره؟ خاله دونستن و هوش به چه دردی میخوره؟ خاله گردن برا چی خوبه؟ خاله زانو برای چی لازمه؟ خاله انگشت اگه نداشتی
شور روضه ای حضرت زهرا (س)
فاطمیه اول 98
هیئت جان نثاران امام زمان (عج) مشهد
وحید شکری
از اثر میخه اگه که مادر داره میمیره، زیر سرِ میخه
دانلود فایل صوتی و دریافت متن مداحی در ادامه مطلب
(کربلا نصیبتون + شهادت)

متن مداحی:
از اثر میخه
اگه که مادر داره میمیره، زیر سرِ میخه
این سرفه‌های خونیِ شب‌هاش از اثر میخه
زیر سرِ میخه
بی‌صدا میسوزه
دار و ندار علی میون شعله‌ها میسوزه
فاطمه بین آتیشه اما مرتضی می‌سوزه
بی‌صدا می‌سوزه
بین در و دیوار
همه وجودش
یه مکالمه توی کتاب درسی بچه های کلاسم بود که مثلا چندتا بچه رفته بودن با هم ماهیگیری و یه دونه از این خوره های کتاب ( که از قضا عینک هم داشت ) باهاشون بود. همه ماهی می گرفتن و اون یه دونه خودش رو لوس کرده بود، یه کتاب دستش گرفته بود و میگفت من ماهی گیری دوست ندارم و در آخر دوست هاش مجبورش میکنن که ماهی بگیره.
به بچه ها گفتم اینو به صورت نمایش اجرا کنن.
وقتی نوبت گروه آریانا و کسری شد، کسری دوید رفت از یکی از بچه ها عینک گرفت که مثلا خیلی خوب توی نقش
آقای حکیم،شهرداری که بخاطر قرابت با امام جمعه محترم ، به دلیل عدم تخصص ،حتی از طرف دوستداران نیز مورد انتقاد قرار گرفته بود اما با کارنامه ی خوبی که در این مدت یکسال از خود بر جای گذاشت، مانند مدیریت مناسب شهری،عدم افزایش نیروهای شرکتی ، آنگونه که قبلا اتفاق می افتاد ، افتتاح پروژه های ترافیک زدای شرقی و غربی شهر بابل و ....،نشان داد فردی موجّه برای سکان داری شهر بابل می باشد.
کمتر کسی است که با مشکلات شهری بابل آشنا نباشد، بدیهی است که موفقیت
حس معتادی را دارم که تابستان بهش اجازه دادند راحت باشد، ولی حال بر بدن زدن نداشت و پاک شد. حالا که قرار است درس بخواند، توی دست یکی از همکلاسی هایش مواد میبیند و وسوسه میشود، فقط یه نمه.....
حالا دوباره گرفتار شده، سردرد و تپش قلب گرفته و سرجایش بند نیست و به دوست و آشنا و کلاس بغلی و معلم ادبیات رو انداخته که شده حتی یک ورق کتاب به دستش برسانند!!!!
خاطره : کتاب سرمایی
فصل بهار بود با بوی گل های زیبا و معطرش.توی اتاق نشسته بودم و داشتم کتاب «گرگ ها از برف نمی ترسند» رو می خوندم، حسابی سردم شده بود.رفتم تو آشپزخونه و به مامانم گفتم:« چقدر هوا سرد شده ها!»مامانم گفت:« هوا به این خوبی، کجاش سرده؟»یه چیزی خوردم و اومدم نشستم بقیه کتاب رو خوندم. از روحیه نوجونای کتاب پر از انرژیشده بودم، از تغییرهای خوب شخصیت های داستان طی این سختی ها شگفت زده شده بودم و دلم برای نوجوونهای توی کتاب سوخت که تو او
میدونید ضرب المثل«سرش بره قولش نمیره» از کجا اومده؟؟؟. . . 
روی دستش " پسرش " رفت ولی " قولش نَه "
نیزه ها تا " جگرش "رفت ولی " قولش نَه "
این چه خورشید غریبی است که با حال نزار
پای " نعش قمرش " رفت ولی " قولش نَه "
شیر مردی که در آن واقعه " هفتاد و دو " بار
دست غم بر " کمرش " رفت ولی " قولش نَه "
هر کجا مینگری  " نام حسین است و حسین "
ای دمش گرم " سرش " رفت ولی " قولش نَه "
    السَّلامُ عَلَیْک یا اَباعَبْدِاللهِ الحسین​
چقدر رو مخ یکی و یک چیزیو که میخوای پیدا کنی بعد الکی الکی بگی نه و یا خیلی الکی تر از دستش بدی:/ مث همبر امشب الکی گفتم نه خب تنها نمیخواستم
بدم میاد یه چی بخورم بقبه نگام کنن :/ وای اصن حرفم ربطی به همبر نداشت یه چی دیگه میخواستم بگم که گفتم ولی هیچکی نمیفهمه من چی میگم:/
من همیشه از اینکه نقش سکان و آرامش و نسیم بهاری را بازی کنم متنفر بودم. چرا زندگی را اینطوری تعریف می کنند که زن باید آرامش دهنده خانه باشد، گرمای خانه باشد، کوفت باشد مرگ باشد؟ بعد مرد پول در بیاورد بس است، پس از آن نقش مدیریتی بهش تعلق میگیرد؟ چرا نمی شود دوتایی وظیفه داشته باشیم آرام باشیم، دوتایی گرمای خانه باشیم، دوتایی کوفت و مرگ باشیم، مدیریت قضیه را هم به هیات مدیره بسپاریم؟
من را هر وقت طرف دعوا بودم دعوت کردند به آرامش که "تو دختری،
یعنی ی کاری کرد کارستون
من خواب بودم دخترک ساعت ده و نیم بیدارشد. منم بیدار کرد پاشدم براش پویا زدم و بهش گفتم خوابم میاد توی همون سالن خوابیدم. خوابم برد و دیگه نفهمیدم چی شد
فقط ساعت 12 با صداش از خواب بیدارشدم. با آرامش ایستاده بود کنارم و گفت مامان ی مارمولک داره روت راه میره. و با انگشتش نشون روی کتفم رو نشون داد  نگاه کردم دیدم راست میگه فقط اینکه مارمولکه مرده بود خشک شده بود، ی تکون دادم مارمولکه از تنم افتاد پایین. با سعی در حفظ آرامش بد
"این مغز است که دنیا را اینچنین پیچیده نشان میدهد. ما در حقیقت در حال نظاره دنیایِ مغزِ خود هستیم که در طولِ ابعادِ زمانی اینچنین ساخته شده است."
شعله های سوزان خورشید صورتش رو می سوزوند، درد از نوک انگشتای دستش شروع میشد و تو تمام بدنش پخش میشد، لباسش با تمام نازکی بازهم اذیت میکرد. 
شاخه ای را پایین کشید، صدای درخت درآمد، برگ ها را لمس کرد تا دستش به آن یاقوت قرمز رنگش برسد. با نوک انگشت جدایش کرد و به صدای افتادنش روی پارچه گوش داد. 
اینطور م
معلم یه نگاهی به من کرد و گفت : چرا درس نخوندی ؟
از خجالت سرمو انداختم پایین
بعد چوبی رو که توی دستش بود داد به من و گفت : منو بزن
گفتم : چی ؟!
گفت : بزن ، حتما من درست درس ندادم که شما خوب یاد نگرفتی
منم دیدم حرفش منطقیه !
به همین برکت اینقدر زدمش اینقدر زدمش ، که اگه ناظم نیومده بود کشته بودمش !!
من روی نوع آموزش خیلی حساسم...
دانلود اهنگ مثل تو دنیا ندیده فصل عشق ما رسیده از رضا بهرام با کیفیت 320 : دانلود آهنگ جدید عاشقانه رومانتیک از رضا بهرام به نام مثل تو دنیا ندیده فصل عشق ما رسیده کفرمو دینم تو هستی هرچه میبینم تو هستی با کیفیت بالا 320 لینک ...
دانلود آهنگ جدید عاشقانه خیلی زیبا از رضا بهرام به نام در پی چشمت چشمات شهر به شهر ... شهر به شهر خانه به خانه شدم روانه رضا بهرام مثل تو دنیا ندیده فصل عشق ما رسیده ...
مثل تو دنیا ندیده فصل عشق ما رسیده. رو نمایان کردی و یک شه
یکی از اهالی محل ما به رحمت خدا رفت. خدا رحمتش کنه...
خدارا شکر دستش به دهانش میرسید، وضع مالی خوبی داشت. 
از مدتها پیش در محل ما رسم شده بود به جای شام دادن به نذر میت، هزینه ای به شورای محل اهدا شود که صرف مسائل عام المنفعه شود. به همین صورت، ما در محل مدرسه ساختیم، زورخانه ساختیم، ورزشگاه ساختیم...
ادامه مطلب
اگر کمی از تاریخچه تسلا را خوانده باشید حتما خواهید دانشت که این شرکت را ایلان ماسک تاسیس نکرده است بلکه در فوریه سال تاسیس آن یعنی در 2003 به هیت مدیره این شرکت پیوست اما چندی نگذشت که مدیر عامل و سکان دار این شرکت شد. 
شرکت طراحی لوگو این سرکت بسیار زیبا و چشم نواز می باشد. هر دوی این لوگوها در RO-Studio طراحی شده است که یک شرکت طراحی لوگو بزرگ در آمریکا می باشد. این لوگو هر چه بیشتر که به جلو می رویم با ارزش تر و همه گیر تر می شود. تسلا آینده ای بزرگ
من در این یک سال اخیر... و به طور دقیقت تر از دی ماه سال پیش اشتباهات زیادی کردم! البته اشتباه که نمی شود گفت! آدم اول کار فقط یک تصمیم می گیرد. به همین سادگی... یک "تصمیم" ... با اطلاعات ناقصی که دارد. با همه چیزهای که آخر کار می داند و یادش می رود که اول کار این همه را نمی دانست. گذشته ای که آن موقع هنوز اتفاق نیفتاده بود و او هم کف دستش را بو نکرده بود و با اطلاعات ناقصی که به دستش آمده بود، داشت بهترین تصمیم را می گرفت...
این ها همه درست... ولی نکته ی مه
یکی از کارمندهای کتابخونه دانشگاه رو توو سرویس بهداشتی با پسر کوچیکش دیدم. یارو حدود یک دقیقه بود شیر آب رو باز گذاشته بود و داشت مایع ظرفشویی به دستش می‌مالید.
برگشت به پسرش گفت:
you should learn english my desar son
(پسر عزیزم! تو باید انگلیسی یاد بگیری)
 
پسره رفت سمت باباش، شیر آب رو بست و گفت:
بابا تو که نمی‌خوای از آب استفاده کنی چرا باز گذاشتیش؟!
 
به نظرم بچه‌عه معلم بهتری بود، نظر شما چیه؟ :)
 
 
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺭﺍ ﺩﺪﻡ ﻪ ﻣﻔﺖ : ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺗﺪ ﺩﺍﻧﺸﺎﻩ ﻣﺎ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺍ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﺒﺴﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻫﻤﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣ ﺧﻨﺪﺪﻢ ...!
 
ﺗﺎ ﺍﻨﻪ ﺑﺮﺍﻤﺎﻥ ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ ﻪ ﺁﻥ ﺳﺎﻋﺖ، ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩﻩ ﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺶ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ...!
ادامه مطلب
علی:
۱. خاله چرا شما قدیمیا به دایناسور الاسترس میگین الاستروس؟ 
۲. خاله اونا که مردم نیستن, اشناهای خودمونن...
۳. چرا خانوما وقتی بچه شون بزرگ میشه نمیرن دکتر که ممه هاشونو بچینن بندازن دور؟
۴. خاله اسم دخترت رو بذار مه بابه (مه پاره)...منم دومادت میشم...
۵. میره رو کمد و میگه خاله بیا قد بگیریم...
5. ارتنت پر سرعت...
6. خاله کمر به چه دردی میخوره؟ خاله دونستن و هوش به چه دردی میخوره؟ خاله گردن برا چی خوبه؟ خاله زانو برای چی لازمه؟ خاله انگشت اگه نداشتی
امروز این‌طوری شروع شد: 
احمد چشم‌هایش را باز کرد، از تخت بیرون آمد. به سمت آشپزخانه حرکت کرد و در درگاهی آشپزخانه مهناز را دید که یک کاپ کیک که یه شمع روشن رویش است کف دست راستش گذاشته است و دستش را به سمت او دراز کرده است. همین قدر ساده و زیبا...
‌  .احمد به پهنای صورتش می‌خندد و این بهترین جمعه ‌ی سال است
سلام!
باورتون نمیشه بعد ازچندین سال کسی رو که عاشق شعراش بودی از نزدیک ببینی و از دستش امضا بگیری چقد حس خوبیه اصلنم هفتادی بازی نیست همین که چند ثانیه از نزدیک می بینیش و حتی تصمیم میگیری جلسات نقد شعرشو بری وااای چه شروع خوبی ان شالله که مقدمه ی پیشرفت خوبی در این هنر همیشه دوست داشتنیم باشه :)
با قدم های تند و بی حواس توی پیاده رو راه می رفت. تمام لباس هاش خیس آب بودند. ناگهان ایستاد و به دوروبر نگاه کرد. نمی تونست اینطوری ادامه بده. به سمت کافه ای رفت که نزدیکش بود اما نتونست وارد بشه. از حالت درب داغون و خیسش خجالت می کشید، وحشتناک بود. جلوی در زیر سقف ایستاد، به صدای ویولن گوش داد و به رقص قطره ها خیره شد. شاخه های لاله سفید که از لای انگشتانش می لغزید رو محکم گرفت. حس تنهایی و شرم بیشتر از هوای سرد اذیتش می کرد. درمانده وسط ناکجا آباد.
آخرین لحظه های سالم بودن گوشیمه و کجام؟! تو خیابونی که حتی اسمش هم نمیدونم.عینکم رو زدم روی چشمام و یواشکی اشک میریزمدر به در دنبال یه جا که گوشیم رو درست کنه و بدشناسی خورد به همین تعطیلات
به معنای واقعی کلمه احساس تنهایی و بی پناهی کردم امروز
وقتی که رفتم توی مغازه و پول تعمیر گوشیم از موجودی حسابم بیشتر شد و هیچ دسترسی به خانواده ام نداشتم و حتی دلم نمیخواست زنگ بزنم بگم پولم کمه
وقتی توی تاکسی اون مرد آشغال کناریم عمدا دستش رو میاورد سمت م
فردین خلعتبری توی صبح خلاق می‌گفت:
من موقع کار کردن آدم خوشحالی نیستم، از این خوشحال نبودنمم، ناراضی نیستم..
(هـعای که میفهمم چی میگه.. وای که میفهمم چی میگه)
{نویسنده در حالی که دستش بر پیشانی‌ست و سرش را تکان می‌دهد..اشک می‌ریزد و سپس کله‌اش را به دری، تخته‌ای چیزی می‌کوبد D: }

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها